همراه با من


87/11/22 ::  11:34 صبح

میرداماد سوار بر اسب در جاده جلو می رفت . شاه عباس و همراهانش کمی جلوتر بودند . شیخ بهائی سوار بر اسب چابکی جلوتر از همه پیش می رفت .

اسب شیخ جست و خیز می کرد و سوارش محکم به زین چسبیده بود تا زمین نخورد .

میر داماد سرعت اسبش را زیادتر کرد اما اسب نمی توانست اندام سنگین او را جلو ببرد .

شاه عباس می دانست میان دانشمندان هم مثل سیاستمداران ،‌ حسادت وجود دارد.

شاه به میرداماد نزدیک شد و با لبخند به شیخ اشاره کرد و گفت:"جناب میر،‌ می بینید که این شیخ پایبند ادب نیست و بی توجه به حضور اینهمه آدم های بزرگوار از جمله جنابعالی جلوتر از همه می رود." میرداماد مقصود موذیانه شاه را فهمید و پاسخ داد:"اینطور نیست، شیخ انسان دانشمند و بزرگی است و اسب او از اینکه چنین شخصی بر پشتش سوار شده از خوشحالی جست و خیز می کند و شیخ را جلوتر از همه می برد."ر

شاه اسبش را تاخت و به شیخ بهائی رسید . شیخ گفت :‌ ”‌ این اسب خیلی سرکش است و تا به مقصد برسیم مرا بیچاره می کند."ر

شاه موذیانه گفت:"‌ علتش این است که شما لاغر هستید و به اندازه کافی بر پشت اسب فشار نمی آید،‌ درست بر عکس میرداماد که با جثه سنگینش، اسب را خسته می کند. شاه ادامه داد:‌"تا جائی که من دیده ام، متفکران در غذا خوردن قناعت می کنند و به همین علت لاغر هستند ، مثل جنابعالی ، ولی میرداماد ، آن قدر در خوردن حریص است که چنین جثه ای دارد."ر

شیخ آهی کشید و گفت:"این طور نیست، میر فقط در اندوختن دانش حرص می زند و بزرگی جثه او مادرزادی است و ربطی به پرخوری ندارد . و اسب او به علت حمل وجودی گرانقدر که کوهها هم تحمل سنگینی دانش او را ندارند خسته شده است."

شاه عباس که متوجه اعتماد متقابل دو دانشمند شد به فکر فرو رفت . 

 _______________________________________________________________

زندگینامه میرداماد

پدرش شمس الدین محمد با دختر محقق کرکی علی بن عبدالمعالی ازدواج کرد و به همین علت به داماد معروف شد و پس از آن این لقب در خانواده او موروثی شد و پسرش هم میرداماد نامیده شد .

اسمش میر محمد باقر استرآبادی و دانشمند بزرگ دوران صفویه است . در اصفهان زندگی می کرد و مورد احترام شاه عباس اول بود . از شاگردان او باید ملاصدرا نام برد .

دو کتاب ( صراط المستقیم ) و ( کشف الحقایق ) در حکمت و به عربی است و فهم آن بسیار سخت است .

در سال 1041 ه.ق در سفر به نجف درگذشت و همان شهر به خاک سپرده شد .

امروزه یکی از خیابانهای تهران به نام این دانشمند بزرگ نامگذاری شده است .

 

 _______________________________________________________________

زندگینامه شیخ بهائی

محمد بن حسین عاملی در سال 953 ه. ق در شام متولد شد و در کودکی به ایران آمد . در ریاضی و نجوم به استادی رسید و به شیخ بهائی مشهور شد .

دو مثنوی به نام ( شیرو شکر ) و ( نان و حلوا ) دارد . کتاب ( کشکول ) شامل حکایت و مثال های گوناگون است .

کتابهای او ( جامع عباسی ) و دو کتاب ( خلاصه الحساب ) و ( تشریح افلاک ) به عربی است . او 88 رساله و کتاب از خود باقی گذاشت .

در سال 1031 در سن 87 سالگی در گذشت .

یکی از خیابان های تهران به نام این دانشمند نام گذاری شده است .

 


نویسنده : درنا کریمی زاده

87/11/22 ::  11:32 صبح

دهقانی با زن و تنها پسرش در روستایی زندگی می کرد. خدا آنها را از مال دنیا بی نیاز کرده بود . مرد دهقان همیشه پسرش را نصیحت می کرد تا در انتخاب دوست دقت فراوان کند و افراد مناسبی را برای دوستی برگزیند

سالها گذشت تا اینکه پدر از دنیا رفت. تمام اموال و املاکش به پسرش   رسید .

 پسر کم کم نصیحتهای پدر را فراموش کرد و شروع به ولخرجی کرد، و در انتخاب دوستان بی دقت شد . هر هفته مهمانی می داد و خوش می گذراند . روزها می گذشت و پسر برای تامین هزینه های خود هر بار تکه ای از زمینهای پدرش را می فروخت .   

                                         

مادرش که شاهد کارهای او بود ،  سعی می کرد پسرش را متوجه اشتباهش بکند . یک روز پسر برای اینکه خیال مادرش را راحت کند به او قول داد  که دوستانش را آزمایش کند تا به وی نشان دهد در مورد دوستانش اشتباه می کند و او دوستان خوبی دارد

  فردای آنروز پسر در حالیکه مشغول غذا خوردن با دوستانش بود ، گفت :” چند هفته ای است که موشی نابکار در منزل ما لانه کرده است و  امان ما را بریده است . دیشب نیز دسته هاون را با دندانهایش ریز ریز کرده است.

     آنها در دلشان به ساده لوحی او خندیدند و او را مسخره کردند که چطور ممکن است موش یک جسم فلزی را بجود ، ولیکن حرفهای او را تایید کردند و گفتند:” حتمأ دسته هاون چرب بوده و اشتهای موش را تحریک کرده است

 

 پسر نزد مادرش رفت و گفت :” ماجرای عجیبی را تعریف کردم ولی آنها به من  احترام گذاشتند و به روی من نیاوردند .“ مادر گفت: ” دوست خوب کسی هست که حقایق را بگویید نه آنکه دروغ تو را راست پندارد.“ ولی پسر نپذیرفت.

 

مادر مرد و پسر به کارهای خود ادامه داد تا تمام ثروتش را به باد داد .

روزی خیلی گرسنه بود، به دوستانش رسید که در کنار سفره ای مشغول غذا خوردن بودند در کنار آنها نشست به امید آنکه تعارفی بکنند و او هم بتواند از آن سفره لقمه ای بردارد ، ولیکن آنها به روی خود نیاوردند . پسرک شروع به تعریف کرد که :” قرص نانی و تکه ای پنیر دیشب کنار گذاشته بودم ولیکن موشی تمام آنرا خورد .” دوستانش او را مسخره کردند و گفتند :” چطور ممکنست موشی یک نان درسته را بخورد .“ پسر به آنها گفت : ” چطور موش می تواند دسته هاون را بخورد ولی نمی تواند یک نان درسته را بخورد . ”

 

 به یاد پندهای مادرش افتاد و فهمید چقدر اشتباه کرده است ولیکن افسوس که دیگر دیر شده بود و راهی نداشت


نویسنده : درنا کریمی زاده

87/11/22 ::  11:18 صبح

1 ) کدام جهانگرد است که از خانه خود بیرون  نمی آید ؟

2 ) آن چیست که بی زبان سخن می گوید

        از قول من و تو قصه ها می گوید

با آنکه در او نیست نه دندان و نه لب

        بی پرده زکار این و آن می گویند

 

3 ) رنگ سفید صخره ها

 آید میان سفره ها

 هر کس نداند نام او

 مزه ندارد کام او

4 ) نه انگورم نه انار هم در انگورم هم در انار زنجیر نیستم ، اما در زنجیرم نخجیر نیستم ، اما در نخجیرم .


چیستان 2)

 

1) کدام سرزمین است که ده و ده در آن بیست نمی شود تازه اگر پنجاه تا به آن اضافه کنیم می شود یازده؟

2) آن چیست که دقیقه به دقیقه رنگ عوض می کند؟

3) کدام اسم پسرانه است که اگر حرف اولش را برداریم اسم یک درخت می شود؟

4) آن چیست که هر چه سیاهتر باشد تمیز تر است ؟

5) شیرین است اما طعم ندارد،سنگین است اما وزن ندارد؟

 


 

1) آن چیست که چشم و گوش نداره؛ امّا اگر به آن نزدیک بشوی، وجود تو را حس می کند؟

2) آن چیست که همه جا هست؛ امّا نمی توانی آن را ببینی؟

3) کدام یک از پرنده ها پر دارد، امّا پرواز نمی کند؟

4) آن چیست که روی زمین وزن زیادی دارد؛ امّا از آسمان بی صدا روی زمین می افتد؟


نویسنده : درنا کریمی زاده

87/11/21 ::  5:11 عصر

یارو میگه اون بالا چی کار میکنی میگه دارم توت میخورم میگه این که درخت چناره میگه توت تو جیبمه
________________________________________
یه ترکه تو قرعه کشی بانک شرکت میکنه براش شش ماه زندون در میاد
________________________________________
یه ترکه میره استادیوم تو استادیوم همش بالاسرش نگاه میکرد بهش میگن بنده خدا چرا مسابقه رو نمی بینی میگه : ایلده دنبال کلمه زنده میگردم
________________________________________
یه ترکه چشماش رو باز میکنه گوشاش نمی شنوه
________________________________________
غضنفر وارد کابین خلبان شد و گفت: زود برو فرانسه. خلبان نگاهی کرد وگفت: ولی تو که اسلحه نداری. غضنفر گفت: خاک برسرتون، شما همیشه باید اسلحه بالای سرتون باشه، با زبون خوش نمی‏تونی بری؟
________________________________________
ترکه میخواسته بره دنبال دوست دخترش باهم برن بیرون ! خلاصه تو راه میبینه یه پسر تهرونیه رفته جلو خونه دوست دخترش دوست دخترشم تو آشپزخونس ! پسر تهرونیه میگه پاشو بیا بریم بیرون ، دختره میگه نه کار دارم بابام بهم گفته ظرفارو بشور پسر تهرونیه شاکی میشه میگه بابات گه خورده میگم بیا پایین ترکه کف میکنه خلاصه میاد تریپ بچه تهرونیرو بذاره میره دمه خونه دوست دخترش آیفون رو میزنه به دوست دخترش میگه بیاد دمه پنجره ، دوست دخترش میاد میگه چیه ؟ ترکه میگه لباس بپوش بریم بیرون ، دختره میگه کار دارم نمیتونم بیام ، ترکه یه دفعه داد میزنه میگه بابات گه خورده بهت میگم بیا پایین !!
________________________________________
تو اردبیل مانور می ذارن... دشمن فرضی پیروز میش
بازرگانى از غلام به بانو پیام فرستاد تا براى شب شش‏انداز بپزد، غلام که تا آن روز نام این غذا را نشنیده بود، گمان برد که شش‏انداز، غذایى به کفاف شش نفر است، تعداد افراد خانه را شمرد، هفت تن بودند، اندیشید که خواجه عمداً غلام را به حساب نیاورده، لذا خاتون را گفت: آقا فرموده هفت‏انداز بپزید.







در تاریخ آورده‏اند که: وقتى حاج میرزا آقاسى وزیر محمدشاه قاجار به حفر قناتى امر داده بود، روزى که به بازدید چاه‏ها رفت، مقنى اظهار داشت که کندن قنات در اینجا بى‏حاصل است، چه اینکه این زمین آب ندارد. حاجى میرزا آقاسى در جوابش گفت:

«آب براى من ندارد، نان که براى تو دارد!!»







گویند: جمعى غوکى را دیده و از شناخت نوع آن عاجر ماندند، ملانصرالدین را خبر کردند او بیامد و گفت: بلبلى‏اش بلبل است، یا بچه بلبل است پر در نیاورده و یا پیر است پر ریزانده است.







لشکریان محمود در هندوستان طفلى هندو یافتند و او را به حضور سلطان آوردند. محمود دل بر او بست و هر زمان لطفى تازه در حق او نشان مى‏داد تا اینکه او را با خود بر سریر سلطنت نشاند، ولى طفل هندو در میان آن همه عزت و ناز اشک مى‏ریخت. چون شاه علت گریه او را پرسید، طفل گفت: مادرم که مرا همیشه از محمود مى‏ترسانید در اینجا حاضر نیست که ببیند من در کنار شاه بر تخت سلطنت نشسته‏ام.







عابدى شب و روز به عبادت خدا مشغول بود اما او را کشفى حاصل نمى‏شد و حالى دست نمى‏داد. او ریشى بزرگ داشت که گاهگاهى آن را شانه مى‏کرد. روزى موسى را در راه دید و حدیث خود را با او بازگفت و از او خواست تا از حق تعالى بپرسد که چرا او را گشایشى حاصل نمى‏شود. چون موسى به کوه طور شد، این سؤال را با حضرت حق در میان گذاشت، خطاب آمد که: او از وصل ما محروم مانده است زیرا همواره مشغول ریش خویش است!







پیر زالى پسر خود را پیش ابوسعید برد تا مرید او شود، ولى پسرک تاب تحمل زندگى سخت صوفیان را نداشت، پس به ابوسعید گفت: تو مى‏خواستى صوفى‏اى از من بسازى، ولى مرا در دام مرگ انداختى! ابوسعید گفت: وقتى که ابوسعید بخواهد مریدى بسازد، مثل تو مى‏شود، ولى چون پروردگار بخواهد مریدى بسازد، او مثل ابوسعید مى‏شود.




نویسنده : درنا کریمی زاده

87/11/21 ::  5:4 عصر

 
 
قصه دارم ولی به شرطی که نظر بدین
روزی روزگاری، سه بچه خرس با مادرشان در گوشه ای از جنگل زندگی می کردند.
خرس اول خیلی تنبل بود. دوست داشت از صبح تا شب بخوابد و هیچ کار نکند. خرس دوم خیلی شکمو بود. دوست داشت از صبح تا شب بخورد و هیچ کار نکند. اما خرس سوم نه تنبل بود و نه شکمو. خیلی هم زرنگ بود. روزی مادر بچه خرسها، آنها را صدا کرد و گفت: بچه های من، شما دیگر بزرگ شده اید. وقت این رسیده که هر یک از شما برای خودش خانه ای بسازد.
خرس تنبل گفت: وای چه کار سختی! اما حالا که مجبورم، یک خانه از کاه می سازم که آسان است. بعدهم رفت و خانه کاهی اش را ساخت.
آن را به برادرهایش نشان دا و گفت: ببینید چه خانه قشنگی ساخته ام!
خرس شکمو گفت: خانه ات قشنگ است، امامحکم نیست. اگر باد بوزد، زود خراب می شود. من خانه ام را از چوب می سازم.
بعد هم رفت و چوب آورد و مشغول ساختن خانه اش شد. خانه چوبی او هم خیلی زود آماده شد.
خرس زرنگ چرخ دستی کوچکش را پر از آجر کرده بود و می کشید. خانه چوبی برادرش را دید و گفت: خانه تو هم زیاد محکم نیست. باد و باران آن را خراب می کند. من می خواهم خانه ام را با آجر بسازم.
خرس شکمو ناراحت شد و گفت: ساختن خانه آجری خیلی طول می کشد. تا شب تمام نمی شود. شب هم گرگ می رسد و تو را می خورد.

خرس زرنگ چیزی نگفت. به کارش ادامه داد. او تمام روز کار کرد. چرخ دستی اش را پر از آجر می کرد و می آورد. آجرها را هم می چید و خانه اش را می ساخت. وقتی هوا تاریک شد، خانه آجری او هم تمام شد. با شادی به خانه اش نگاه کرد و گفت: به به، چه خانه خوب و محکمی ساخته ام!
ناگهان صدای زوزه گرگ در جنگل پیچید. خرس زرنگ اصلا نترسید.
رفت توی خانه اش، در را بست و با خیال راحت خوابید. اما برادرهایش در خانه هایشان از ترس می لرزیدند.
روز بعد، بچه خرسها به دیدن مادرشان رفتند. به او خبر دادند که خانه هایشان را ساخته اند.
مادر خیلی خوشحال شد. گفت: آفرین بچه های من! حالا وقت این است که در زمین جلوی خانه تان چیزی بکارید و مشغول کار شوید. بچه خرسها قبول کردند. بعد هم از مادر خداحافظی کردند. به طرف خانه های خودشان به راه افتادند. در میان راه، آقا گرگه آنها را دید. با خودش گفت: به به، چه بچه خرسهای چاق و چله ای! حتما خیلی خوشمزه اند. باید آنها را بگیرم و بخورم. بعد هم آهسته و بی سرو صدا دنبالشان به راه افتاد.
سه بچه خرس، بی خبر از گرگ سیاه، به خانه هایشان رفتند. آقا گرگه با خودش گفت: خب اول به سراغ خرسی می روم که خانه کاهی دارد. و راه افتاد و رفت به طرف خانه کاهی.
در زد وگفت: خرس کوچولو، خرس مهربان، در را باز کن، رسیده مهمان.
خرس تنبل صدای گرگ را شناخت و گفت: نه در را باز نمی کنم. چون می دانم تو گرگی، گرسنه و بزرگی.
آقا گرگه عصبانی شد و گفت: حالا که اینطور است، فوت می کنم به خانه ات. تا برود به آسمان.
بعد هم لپهایش را پر از هوا کرد، و فوت کرد به خانه کاهی. خانه خراب شد و کاهها به آسمان رفت.خرس تنبل، آقا گرگه را دید، ترسید و لرزید. فرار کرد و رفت، تا به خانه خرس شکمو رسید. داد کشید: کمک کمک، در را باز کن برادرجان! خرس شکمو در خانه را باز کرد. خرس تنبل پرید توی خانه، و در را بست.
بیایید در را بازکنید، چون که رسیده مهمان. هر دو بچه خرس با هم گفتند: نه در باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگه گرسنه بزرگی. آقا گرگه هم عصبانی شد. لپهایش را پر از هوا کرد و فوت کرد به خانه چوبی خانه چوبی خراب شد و چوبها به زمین ریخت. دو بچه خرس پا به فرار گذاشتند.
رفتند و رفتند تا به خانه خرس زرنگ رسیدند. داد کشیدند: کمک ، کمک، در را باز کن برادرجان! خرس زرنگ در را باز کرد. برادرهایش را راه داد و در را بست. آقا گرگه از راه رسید. به در زد و گفت: آی خرسهای کوچولو، آی خرسهای مهربان. بیایید در را باز کنید، چون که رسیده مهمان. هرسه بچه خرس با هم گفتند: نه، در را باز نمی کنیم. چون می دانیم تو گرگی، گرسنه و بزرگی. آقا گرگه عصبانی شد لپهایش را پر از هوا کرد. فوت کرد به خانه آجری. اما خانه آجری تکان نخورد. آقا گرگه سرش را به دیوار خانه کوبید. دیوار آجری خراب نشد. اما سر آقا گرگه زخمی شد. آقا گرگه ناله کنان و زوزه کشان راه افتاد و رفت به خانه خودش.
چند روز گذشت. از آقا گرگه خبری نشد. تا اینکه . . . یک روز بچه خرسها، روی تپه، زیر سایه درخت سیب مشغول بازی بودند. ناگهان گرگ از راه رسید. بچه خرسها پریدند روی درخت سیب. آقا گرگه با خودش گفت: همین جا منتظر می مانم تا بیایند پایین. یک ساعت گذشت، دو ساعت گذشت، سه ساعت گذشت، بچه خرسها پایین نیامدند. گرگ خسته و گرسنه بود.
خرس زرنگ از بالای درخت، یک سیب کند و پرت کردبه آن دورها. آقا گرگه رفت که سیب را بخورد، بچه خرسها از درخت پایین پریدند و فرار کردند.

چند روز دیگر هم گذشت. از آقا گرگه خبری نبود. خرس زرنگ می خواست برای خودش یک بشکه بخرد. از خانه بیرون آمد و به شهر رفت. بشکه را خرید و به طرف خانه برگشت. در میان راه، آقا گرگه را دید. آقا گرگه هم او را دید و به طرفش دوید. خرس زرنگ رفت تو بشکه، با بشکه قل خورد و آمد به طرف گرگه. بشکه به گرگه رسید و محکم به او خورد. گرگه به زمین افتاد و آه و ناله اش بلند شد. خرس زرنگ از توی بشکه درآمد و پا به فرار گذاشت.
چند روز بعد، بچه خرسها توی خانه،کنارآتش نشسته بودند. یک مرتبه سرو صدایی شنیدید. از پنجره نگاه کردند. دیدند که آقا گرگه با یک نردبان به آن طرف می آید. گرگ، نردبان را به دیوار خانه تکیه داد و از آن بالا رفت. او می خواست از راه دودکش خانه، وارد شود. خرس زرنگ این را فهمید.
به برادرهایش گفت: زود باشید، یک دیگ پر از آب بیاورید.دیگ پر از آب را آوردند. آن را روی آتش گذاشتند. آب جوش آمد و قل قل کرد. آقا گرگه از دودکش پایین آمد
.
و ناگهان توی دیگ آب جوش افتاد. داد و فریادش بلند شد. ناله کنان و زوزه کشان پا به فرار گذاشت.
بعد از این اتفاق، آقا گرگه فکر خوردن بچه خرسها را از سر بیرون کرد. دیگر هم به سراغشان نیامد. خرس تنبل و خرس شکمو، تنبلی و پرخوری را کنار گذاشتند. با کمک برادر زرنگشان، در زمین جلوی خانه دانه کاشتند و مشغول کشت و کار شدند. به این ترتیب سه بچه خرس قصه ما،زندگی خوب و خوشی را در کنار هم شروع کردند.


نویسنده : درنا کریمی زاده

لیست کل یادداشت های این وبلاگ

خانه
پارسی بلاگ
پست الکترونیک
شناسنامه
 RSS 

:: کل بازدیدها :: 
17001


:: بازدید امروز :: 
2


:: بازدید دیروز :: 
0


:: درباره خودم ::


:: اوقات شرعی ::

:: لینک به وبلاگ :: 

همراه با من

:: اشتراک در خبرنامه ::

 

:: مطالب بایگانی شده ::

بهمن 1387