یارو میگه اون بالا چی کار میکنی میگه دارم توت میخورم میگه این که درخت چناره میگه توت تو جیبمه
________________________________________
یه ترکه تو قرعه کشی بانک شرکت میکنه براش شش ماه زندون در میاد
________________________________________
یه ترکه میره استادیوم تو استادیوم همش بالاسرش نگاه میکرد بهش میگن بنده خدا چرا مسابقه رو نمی بینی میگه : ایلده دنبال کلمه زنده میگردم
________________________________________
یه ترکه چشماش رو باز میکنه گوشاش نمی شنوه
________________________________________
غضنفر وارد کابین خلبان شد و گفت: زود برو فرانسه. خلبان نگاهی کرد وگفت: ولی تو که اسلحه نداری. غضنفر گفت: خاک برسرتون، شما همیشه باید اسلحه بالای سرتون باشه، با زبون خوش نمیتونی بری؟
________________________________________
ترکه میخواسته بره دنبال دوست دخترش باهم برن بیرون ! خلاصه تو راه میبینه یه پسر تهرونیه رفته جلو خونه دوست دخترش دوست دخترشم تو آشپزخونس ! پسر تهرونیه میگه پاشو بیا بریم بیرون ، دختره میگه نه کار دارم بابام بهم گفته ظرفارو بشور پسر تهرونیه شاکی میشه میگه بابات گه خورده میگم بیا پایین ترکه کف میکنه خلاصه میاد تریپ بچه تهرونیرو بذاره میره دمه خونه دوست دخترش آیفون رو میزنه به دوست دخترش میگه بیاد دمه پنجره ، دوست دخترش میاد میگه چیه ؟ ترکه میگه لباس بپوش بریم بیرون ، دختره میگه کار دارم نمیتونم بیام ، ترکه یه دفعه داد میزنه میگه بابات گه خورده بهت میگم بیا پایین !!
________________________________________
تو اردبیل مانور می ذارن... دشمن فرضی پیروز میش
بازرگانى از غلام به بانو پیام فرستاد تا براى شب ششانداز بپزد، غلام که تا آن روز نام این غذا را نشنیده بود، گمان برد که ششانداز، غذایى به کفاف شش نفر است، تعداد افراد خانه را شمرد، هفت تن بودند، اندیشید که خواجه عمداً غلام را به حساب نیاورده، لذا خاتون را گفت: آقا فرموده هفتانداز بپزید.
در تاریخ آوردهاند که: وقتى حاج میرزا آقاسى وزیر محمدشاه قاجار به حفر قناتى امر داده بود، روزى که به بازدید چاهها رفت، مقنى اظهار داشت که کندن قنات در اینجا بىحاصل است، چه اینکه این زمین آب ندارد. حاجى میرزا آقاسى در جوابش گفت:
«آب براى من ندارد، نان که براى تو دارد!!»
گویند: جمعى غوکى را دیده و از شناخت نوع آن عاجر ماندند، ملانصرالدین را خبر کردند او بیامد و گفت: بلبلىاش بلبل است، یا بچه بلبل است پر در نیاورده و یا پیر است پر ریزانده است.
لشکریان محمود در هندوستان طفلى هندو یافتند و او را به حضور سلطان آوردند. محمود دل بر او بست و هر زمان لطفى تازه در حق او نشان مىداد تا اینکه او را با خود بر سریر سلطنت نشاند، ولى طفل هندو در میان آن همه عزت و ناز اشک مىریخت. چون شاه علت گریه او را پرسید، طفل گفت: مادرم که مرا همیشه از محمود مىترسانید در اینجا حاضر نیست که ببیند من در کنار شاه بر تخت سلطنت نشستهام.
عابدى شب و روز به عبادت خدا مشغول بود اما او را کشفى حاصل نمىشد و حالى دست نمىداد. او ریشى بزرگ داشت که گاهگاهى آن را شانه مىکرد. روزى موسى را در راه دید و حدیث خود را با او بازگفت و از او خواست تا از حق تعالى بپرسد که چرا او را گشایشى حاصل نمىشود. چون موسى به کوه طور شد، این سؤال را با حضرت حق در میان گذاشت، خطاب آمد که: او از وصل ما محروم مانده است زیرا همواره مشغول ریش خویش است!
پیر زالى پسر خود را پیش ابوسعید برد تا مرید او شود، ولى پسرک تاب تحمل زندگى سخت صوفیان را نداشت، پس به ابوسعید گفت: تو مىخواستى صوفىاى از من بسازى، ولى مرا در دام مرگ انداختى! ابوسعید گفت: وقتى که ابوسعید بخواهد مریدى بسازد، مثل تو مىشود، ولى چون پروردگار بخواهد مریدى بسازد، او مثل ابوسعید مىشود.
نویسنده : درنا کریمی زاده
لیست کل یادداشت های این وبلاگ